فرار من
۱۰۲
( ویو جونگکوک)
با شنیدن صدای بینا که با شوق گفت حاملس از روی مبل بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
جنگکوک.... چه گوهی خودی ؟ چی داری میگی هان ؟
بینا لبخندش محو شد و با لحن لوسی گفت
بینا.... عشقم خوب گفتم که ازت حاملم دیگه
با تمسخر و پزخند گفتم:
جنگکوک.... واقعا تو از من حامله ای. تو
بینا.... معلوم از تو میخواستی از کی باشه پس ؟
باز پرخندی زدم و گفتم:
جنگکوک.... من از خودم مطمئنم. تو از من حامله نیستی اگر هم باشی از من نه
بینا با شکه شدن از حرفم گفت
بینا.... جنگکوک چی داری میگی ؟ من با تو رابطه داشتم
مامانم که تا اون موقعه ساکت بود اومد جلو و با عصبانیت رو به بینا گفت:
مامانم.... دختر تو چقدر آویزونی چرا ول کن پسر من نیستی ؟ الان هم داری میگی حامله هستی
بینا معلوم بود انتظار حرف مامانم رو نداشت و گفت:
بینا.... کتی جون من...من اینطوری نیستم چرا..چرا م...
مامانم وسط حرفش پرید و با خنده گفت:
مامانم.... آویزینی دیگه برای همین الان داری میگی حامله هستی دیگه. اگر حرفت درست باشه
بینا با بیحیایی تمام و پرویی گفت
بینا.... مگه بده نوه دار شدید دیگه
با صدای بلند عربده کشیدم و گفتم
جنگکوک.... گوه نخور که همین جا میکشمت. و میدم قبرتن دودستی بکنن. من از سر نیاز با تو بودم اونم یک بار و میدونم چی کار کردم پس زر زیادی نزن که حامله هستی
بینا اشکش در اومده بود که تیرش خطا خورده و با گریه گفت
بینا.... جنگکوک چرا کاری که کردی رو گردن نمیگیری ؟؟ چرا؟؟
بهش نزدیک شدم و با خودخواهی تمام و عصبانیت گفتم
جنگکوک.... حتی اگر هم ازم حامله بودی باید سقطس میکردی چون من از تو حالم بهم میخوره و متنفرم از این که بچم از تو باشه
مامانم.... جونگکوک بهتره برین ازمایش بگیرید
رو به مامانم گفتم
جنگکوک.... مامان من دارم میگم میدونم چی کار کردم ؟ حامله نیست
مامانم.... خوب خودت داری میگی حامله نیست خوب ببرش آزمایشگاه و آزمایش بگیرید. که خیال من هم راحت شه
با یکم عصبانیت گفتم
جنگکوک.... نیاز نیست
با اخم مامانم گفت
مامانم.... نیازه ببرش آزمایش بده برگردید
قاطع گفتم
جنگکوک.... نه
مامانم.... آره. سریع ببرش
یک نیم نگاهی به بینا انداختم که ترس رو توی چشماش خوندم و رو به مامانم گفتم
جنگکوک.... اگر بعد از اینکه آزمایش داد که مطمعنم منفی میشه توی خونه راهش نمیدی و خودش باید برگرده در اون صورت من نمیبرمش
( ویو جونگکوک)
با شنیدن صدای بینا که با شوق گفت حاملس از روی مبل بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
جنگکوک.... چه گوهی خودی ؟ چی داری میگی هان ؟
بینا لبخندش محو شد و با لحن لوسی گفت
بینا.... عشقم خوب گفتم که ازت حاملم دیگه
با تمسخر و پزخند گفتم:
جنگکوک.... واقعا تو از من حامله ای. تو
بینا.... معلوم از تو میخواستی از کی باشه پس ؟
باز پرخندی زدم و گفتم:
جنگکوک.... من از خودم مطمئنم. تو از من حامله نیستی اگر هم باشی از من نه
بینا با شکه شدن از حرفم گفت
بینا.... جنگکوک چی داری میگی ؟ من با تو رابطه داشتم
مامانم که تا اون موقعه ساکت بود اومد جلو و با عصبانیت رو به بینا گفت:
مامانم.... دختر تو چقدر آویزونی چرا ول کن پسر من نیستی ؟ الان هم داری میگی حامله هستی
بینا معلوم بود انتظار حرف مامانم رو نداشت و گفت:
بینا.... کتی جون من...من اینطوری نیستم چرا..چرا م...
مامانم وسط حرفش پرید و با خنده گفت:
مامانم.... آویزینی دیگه برای همین الان داری میگی حامله هستی دیگه. اگر حرفت درست باشه
بینا با بیحیایی تمام و پرویی گفت
بینا.... مگه بده نوه دار شدید دیگه
با صدای بلند عربده کشیدم و گفتم
جنگکوک.... گوه نخور که همین جا میکشمت. و میدم قبرتن دودستی بکنن. من از سر نیاز با تو بودم اونم یک بار و میدونم چی کار کردم پس زر زیادی نزن که حامله هستی
بینا اشکش در اومده بود که تیرش خطا خورده و با گریه گفت
بینا.... جنگکوک چرا کاری که کردی رو گردن نمیگیری ؟؟ چرا؟؟
بهش نزدیک شدم و با خودخواهی تمام و عصبانیت گفتم
جنگکوک.... حتی اگر هم ازم حامله بودی باید سقطس میکردی چون من از تو حالم بهم میخوره و متنفرم از این که بچم از تو باشه
مامانم.... جونگکوک بهتره برین ازمایش بگیرید
رو به مامانم گفتم
جنگکوک.... مامان من دارم میگم میدونم چی کار کردم ؟ حامله نیست
مامانم.... خوب خودت داری میگی حامله نیست خوب ببرش آزمایشگاه و آزمایش بگیرید. که خیال من هم راحت شه
با یکم عصبانیت گفتم
جنگکوک.... نیاز نیست
با اخم مامانم گفت
مامانم.... نیازه ببرش آزمایش بده برگردید
قاطع گفتم
جنگکوک.... نه
مامانم.... آره. سریع ببرش
یک نیم نگاهی به بینا انداختم که ترس رو توی چشماش خوندم و رو به مامانم گفتم
جنگکوک.... اگر بعد از اینکه آزمایش داد که مطمعنم منفی میشه توی خونه راهش نمیدی و خودش باید برگرده در اون صورت من نمیبرمش
- ۲۵.۳k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط